شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : فهیمه
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟ مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما ! دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود … مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ و پیش خودش فکر کرد : حتما اونیکه از همه قشنگتره … اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم ! مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!؟! دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه اونوقت دلش میشکنه ![]() ![]()
چهار شنبه 13 فروردين 1393برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : فهیمه
روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم." ![]() ![]()
سه شنبه 5 فروردين 1393برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : فهیمه
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت عقاب با بقیه ی جوجه ها
از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که
مرغها میکردند! و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد ….
سالها گذشت و عقاب پیر میشد روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز
آسمان ابری دید! او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش بر خلاف
جریان شدید باد پرواز میکرد …. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: “این کیست؟
” همسایه اش پاسخ داد “این عقاب است – سلطان پرندگان معلق به آسمان است
و ما زمینی هستیم” عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد! زیرا فکر میکرد
مرغ است!! حیف است که ما بمیریم و هنوز مرغانه زندگی کنیم … کمی بیاندیشیم ![]() ![]()
سه شنبه 5 فروردين 1393برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : فهیمه
در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه ![]() ![]()
سه شنبه 5 فروردين 1393برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : فهیمه
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند ! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ... ![]() ![]()
چهار شنبه 29 اسفند 1392برچسب:, :: 9:13 :: نويسنده : فهیمه
پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش
گفتم به خاطر هيچ كس.
پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو"
با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.
ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود
گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است ![]() ![]()
چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:, :: 19:11 :: نويسنده : فهیمه
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه
اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد
دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی
مراقب چشام باش
![]() ![]()
شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : فهیمه
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ
ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ! ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ
![]() ![]()
شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : فهیمه
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
![]() ![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |